سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را احراز نکند، مگر کسی که درس خود را ادامه دهد . [امام علی علیه السلام]

قسمت دوم

رسول خدا (ص) لشکرى براى سرکوبى قبیله طىّ فرستاد فرماندهى آن را على بن ابیطالب (صلوات الله علیه) بر عهده داشت، عدى بن حاتم طائى که از دشمنان سرسخت رسول خدا (ص) بود، به شام فرار کرد.

على (ع) با مدادان بر آن قبیله حمله کرد، آنها را شکست داد مردان و زنان و اسباب و چهارپایان آنها را به مدینه آورد. 1

وقتى که اسیران را به حضرت رسول (ص) نشان دادند، سفانه دختر حاتم طائى برخاست و گفت، یا محمد (ص) پدرم از دنیا رفت، برادرم از قبیله‏ام ناپدید شد، اگر مصلحت بدانى مرا آزاد کن، مرا به شماتت قبائل عرب مگذار.

پدر من پیشواى قبیله بود، اسیران را آزاد مى‏کرد، جانیان را مى‏کشت، بهر که پناه مى‏داد حمایتش مى‏کرد، از حریم دفاع مى‏نمود، ازمبتلایان دستگیرى مى‏کرد، مردم را طعام مى‏داد، سلام را آشکار مى‏ساخت، یتیم و فقیر را بى نیاز مى‏کرد، در پیشامدها مددکار مردم بود، کسى نبود که حاجت پیش او آورد، نا امید بر گردد، من دختر حاتم طائى هستم.

رسول خدا (ص) از سخن او در عجب شد، فرمود: اى دختر اینها که گفتى صفات مؤمنان است اگر پدرت مسلمان بود از خدا برایش رحمت مى‏خواستم .2

آنگاه فرمود: این دختر را آزاد کنید که پدرش اخلاق خوب را دوست مى‏داشته، سپس فرمود: «ارحموا عزیزاً ذلّ و غنیا افتقر و عالماً ضاع بین جهّال»: رحم کنید عزیزى را که ذیل گشته و توانگرى را که فقیر شده و عالمى را که میان نادانان ضایع گردیده است .

و نیز در اثر گفتار آن زن فرمود: همه اسیران را آزاد کنند، دختر حاتم که چنین دید گفت: اجازه بدهید شما را دعا بکنم، حضرت اجازه فرمود و بیاران گفت که بدعاى او گوش فرا دهند.

دختر گفت: خدا احسان تو را در جاى خود قرار دهد، تو را به هیچ آدم لئیم محتاج نکند، نعمت هیچ بزرگ قومى را از دستش نگیرد مگر آنکه تو را وسیله برگرداندن آن قرار دهد.

دختر چون آزاد شد، به نزد برادرش عدى بن حاتم که در «دومة الجندل» بود، رفت، گفت: برادرم پیش از آنکه نیروهاى این مرد تو را گرفتار کند، پیش او برو، من در او هدایت و دقت رأى دیدم، حتما بر دیگران پیروز خواهد گردید، در او خصلتهائى دیدم که به تعجبم واداشت، او فقیر را دوست مى‏دارد، اسیر را آزاد مى‏کند، بصغیر رحم مى‏کند، قدر آدم بزرگ را مى‏داند، من سخى‏تر و بزرگوارتر از او ندیده‏ام اگر پیامبر باشد، تو پیش از دیگران ایمان آورده و برترى یافته‏اى و اگر پادشاه باشد در حکومت او پیوسته با عزت زندگى مى‏کنى.

این سخنان در عدى بن حاتم موثر واقع شد، لذا به مدینه آمد و به دست رسول خدا (ص) اسلام آورد، خواهرش سفانه نیز مسلمان شد.3

عدى بن حاتم مى‏گوید: به مدینه آمدم، داخل مسجد رسول الله (ص) شدم، سلام کردم، فرمود: تو کیستى؟ گفتم: عدى بن حاتم، فورى برخاست و مرا بخانه‏اش برد. او متوجه من بود، ناگاه پیرزنى ضعیف پیش آمد و گفت: حاجتى دارم، حضرت مفصل ایستاد و درباره نیاز آن زن صحبت مى‏کرد.

من در دلم گفتم: به خدا این شخص پادشاه نیست وگرنه با ضعفاء چنین نمى‏کرد، این قدر اهمیت دادن به یک پیرزن کار شاهان نیست، چون به خانه‏اش رسیدیم، وساده‏اى که از لیف خرما داشت به طرف من انداخت فرمود: روى آن بنشین، گفتم: نه شما روى آن بنشینید، فرمود: نه تو بنشین، من روى وساده نشستم و او به زمین نشست.

باز در دلم گفتم: والله این پادشاه نیست، آنگاه فرمود: اى عدى آیا تو رکوسى نبودى 4؟ گفتم آرى. فرمود: آیا از قو خویش مالیات مرباع 5 نمى‏گرفتى؟ گفتم: آرى. فرمود: آن در دین تو جایز نبود. گفتم: آرى به خدا حرام بود، دانستم که او پیامبر است که غیب را مى‏داند6.

بدین طریق مى‏بینیم که اخلاق نیکو کار خود را مى‏کند تا جائى که انسانها در مقابل آن از اعتقادات خود دست بر مى‏دارند.

1- قصص العرب ج 1 ص 180 نقل از اغانى.
2- رکوسى دینى بود میان نصرانیت و صابئین.
3- مرباع مالیاتى بود که رؤسا از قبائل مى‏گرفتند.
4- سیره ابن هشام ج 4 ص 228.
5- اشاره است به «لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر» فتح: 2.
6- تفسیر برهان ج 3 ص 68 نقل از تفسیر على بن ابراهیم قمى.




نویسنده: مجید | شنبه 86 اردیبهشت 22 ساعت 4:21 عصر |

این هم یه شعر و آهنگ در مورد رسول الله با اجرای گروه سرود موعود ، شعرش از آقای سید حسن عباسی ، آهنگسازی آقای هادی قاسمی ، تنظیم از حسین ذوالفقاری و تکخوانی‌ها هم آقایان سعید ابراهیمی و محمد مهدیزاده .

سیب تنهایی

چنان پیچده‌ام بوی تو را در سیب تنهایی که وحی عشق می‌ریزد بر این شعر اهورایی

تو را پیچیده در شعر و گل و آینه می‌بینم که از آن سوی جنگل‌های باران خورده می‌آیی

صدایت می‌چکد بر این سفال تشنه می‌دانم تو پایان تمام بغض‌های نا شکیبایی

شکوه آخرین لبخند گل‌ها در نگاه توست تو ترکیب خلیل و موسی و نوح و مسیحایی

نگاهت آتش طوری که در موسی نمی‌گنجد و دستت وارث زیباترین اعجاز بیضایی

تو را با رقص مجنون آفرین بیدها دیدم که لیلی می‌تکانی بر دل مردان صحرایی

کنار نام تو زانو زدم ای آبی سر مد مرا دریاب با آن چشمهای خیس زهرایی

 

برای دانلود شماباید از راست کلیک برروی لینک بالا گزینه   save target asرا انتخاب کنید  


نویسنده: مجید | دوشنبه 86 اردیبهشت 10 ساعت 1:21 صبح |

قسمت اول

در سیره عملى پیامبر (ص) صدها نمونه از اخلاق نیک و زیبا وجوددارد که هر کدام نشانگر قطره‏اى از اقیانوس عظیم حسن خلق آن‏حضرت است، همان گونه که خداوند با تعبیر «و انک لعلى خلق‏عظیم; و همانا تو اخلاق عظیم و برجسته‏اى دارى‏» به این مطلب‏اشاره فرموده است.

نظر شما را به چند نمونه از آن‏ها جلب‏مى‏کنیم: 1- عدى بن حاتم مى‏گوید: «هنگامى که خواهرم سفانه به اسارت‏سپاه اسلام درآمد و من به سوى شام گریختم، پس از مدتى خواهرم‏با کمال وقار و متانت ‏به شام آمد و مرا در مورد این که‏گریخته‏ام و او را تنها گذاشتم سرزنش کرد، عذرخواهى کردم، پس‏از چند روزى از او که بانویى خردمند و هوشیار بود، پرسیدم:«این مرد (پیامبر اسلام) را چگونه دیدى؟» گفت: «سوگند به‏خدا او را رادمردى شکوهمند یافتم، سزاوار است که به اوبپیوندى که در این صورت به جهانى از عزت و عظمت پیوسته‏اى‏».

با خود گفتم به راستى که نظریه صحیح همین است، به عنوان پذیرش‏اسلام، به مدینه سفر کردم، پیامبر (ص) در مسجد بود، در آن جا به‏محضرش رسیدم، سلام کردم، جواب سلامم را داد و پرسید:کیستى؟ عرض کردم عدى بن حاتم هستم، آن حضرت برخاست و مرا به‏سوى خانه‏اش برد، در مسیر راه با این که مرا به خانه مى‏برد،بانویى سالخورده و مستضعف با او دیدار کرد، اظهار نیاز نمود،پیامبر (ص) به مدتى طولانى در آنجا توقف کرد و آن بانو را درمورد تامین نیازهایش راهنمایى فرمود. با خود گفتم:«سوگند به خدا این شخص پادشاه نیست.»

سپس از آن جا گذشتیم وبه خانه رسول خدا (ص) وارد شدم، پیامبر (ص) از من استقبال وپذیرایى گرمى نمود، زیراندازى که از لیف خرما بود، نزدم آوردو به من فرمود: بر روى آن بنشین. گفتم: بلکه شما بر آن‏بنشینید. فرمود: نه، شما بر آن بنشین، خود آن حضرت بر روى‏زمین نشست، با خود گفتم: این نیز نشانه دیگر که آن حضرت،پادشاه نیست. سپس مطلبى از دینم را که راز پوشیده بود بیان‏فرمود، دریافتم که او بر رازها آگاهى دارد، و فهمیدم که‏پیامبر مرسل مى‏باشد، بیانات و پیشگوییها و مهربانى‏هایش مراشیفته‏اش کرده و همانجا مسلمان شدم.»

2- در جنگ خیبر که با حضور شخص پیامبر (ص) در سال هفتم هجرت‏رخ داد، پس از پیروزى سپاه اسلام بر سپاه کفر، جمعى از یهودیان‏به اسارت سپاه اسلام درآمدند، یکى از اسیران، صفیه دختر حى بن‏اخطب (دانشمند سرشناس یهود) بود.بلال حبشى، صفیه را به همراه زنى دیگر به اسارت گرفت و آن‏ها رابه حضور پیامبر (ص) آورد، ولى هنگام آوردن آن‏ها اصول اخلاقى رارعایت نکرد، و آن‏ها را از کنار جنازه‏هاى کشته‏شدگان یهود حرکت‏داد، صفیه وقتى که پیکرهاى پاره پاره یهودیان را دید بسیارناراحت‏شد و صورتش را خراشید، و خاک بر سر خود ریخت، و سخت‏گریه کرد.


هنگامى که بلال آنها را نزد پیامبر (ص) آورد،پیامبر (ص) از صفیه پرسید: «چرا صورتت را خراشیده‏اى و این‏گونه خاک‏آلود و افسرده هستى؟! » صفیه ماجراى عبورش از کنارجنازه‏ها را بیان کرد، رسول اکرم (ص) از رفتار غیر انسانى و خلاف‏اخلاق اسلامى بلال حبشى ناراحت‏ شده و بلال را سرزنش کرده و فرمود: «ا نزعت منک الرحمة یا بلال حیث تمر بامراتین على قتلى‏رجالهما; اى بلال! آیا مهر و محبت و عاطفه از وجود تو رخت‏بربسته که آن‏ها را از کنار کشته‏شدگانشان عبور مى‏دهى؟! چرابى‏رحمى کردى؟»


جالب این که پیامبر اکرم (ص) براى جبران رنج‏ها و ناراحتى‏هاى‏صفیه، با او ازدواج کرد، سپس او را آزاد، و بار دیگر باپیش ‏نهاد صفیه با او ازدواج نمود و به این ترتیب، ناراحتى‏هاى اورا به طور کلى از قلبش زدود.


3- در ماجراى جنگ حنین که در سال هشتم هجرت رخ داد، شیماءدختر حلیمه که خواهر رضاعى پیامبر (ص) بود، با جمعى از دودمانش‏به اسارت سپاه اسلام درآمدند، پیامبر (ص) هنگامى که شیماء را درمیان اسیران دید، به یاد محبت‏هاى او و مادرش در دوران‏شیرخوارگى، احترام و محبت‏شایانى به شیماء کرد. پیش روى اوبرخاست و عباى خود را بر زمین گستراند، و شیماء را روى آن‏نشانید، و با مهربانى مخصوصى از او احوال‏پرسى کرد، و به اوامر فرمود: «تو همان هستى که در روزگار شیرخوارگى به من محبت‏کردى...» (با این که از آن زمان حدود شصت‏سال گذشته بود).


شیماء از پیامبر (ص) تقاضا کرد، تا اسیران طایفه‏اش را آزادسازد، یامبر (ص) به او فرمود:«من سهمیه خودمرا بخشیدم،و در مورد سهمیه سایر مسلمانان،به تو پیشنهاد مى‏کنم که بعد از نماز ظهر برخیز و در حضورمسلمانان، بخشش مرا وسیله خود قرار بده تا آنها نیز سهمیه خودرا ببخشند.


شیماء همین کار را انجام داد، مسلمانان گفتند: «ما نیز به‏پیروى از پیامبر (ص) سهمیه خود را بخشیدیم.»


سیره‏نویس معروف‏ابن هشام مى‏نویسد: «پیامبر (ص) به شیماء فرمود: اگر بخواهى باکمال محبت و احترام، در نزد ما بمان و زندگى کن، و اگر دوست‏دارى تو را از نعمت‏ها بهره‏مند مى‏سازم و به سلامتى به سوى قوم‏خود بازگرد؟» شیماء گفت: مى‏خواهم به سوى قوم خود بازگردم.پیامبر (ص) یک غلام و یک کنیز به او بخشید و این دو با هم‏ازدواج کردند، و به عنوان خدمتکار خانه شیماء به زندگى خودادامه دادند.

                                                                                                    


                                                               

نویسنده: مجید | چهارشنبه 86 اردیبهشت 5 ساعت 11:31 عصر |

 امروز مثل همیشه وقتی کلاس درس تموم شد بسمت ماشینم رفتم  و بازم مثل همیشه  بدنه ماشینم پر بود از نوشته ها و یادگاری هائی که دانش آموزان کلاس با نوک انگشتشون  کشیده بودند  آخه این روزا  گردو غبار زیادی آسمان بوشهر را فرا گرفته به همین دلیل اثر گردو غبار همه جا مشاهده میشه  بخصوص روی ماشین بنده که جون میده برا یادگاری نوشتن .

خلاصه امروز ماشین من هم پر بود از نوشته وعکسهای  عجیب وغریب اولش خیلی  عصبانی شدم  و پیش خودم گفتم  کارتون رو تلافی می کنم . وقتی خونه رسیدم  خواستم ماشینم رو تمیز کنم که چشمم افتاد رو کاپوت ماشین نوشته بود قاسمی ..........  ، رو درب  جلو ماشین عکس یه موتور سیکلت کشیده شده بود که داره تک چرخ میزنه یه کم عقب تر نوشته بود  فروشی  ،  رفتم  طرف دیگه ماشین  اونجا هم یه قلب بود که یه تیر خورده بود وسطش  ،  شیلنگ آب رو برداشتم  که چشمم به شیشه عقب افتاد  نوشته بود لطفا مرا نشوئید  ،  نمیدونم چی شد که به یک باره یاد موضوعی افتادم که نظرم به کلی عوض شد  یاد جمله (معلمی شغل انبیاست ) امام راحل افتادم . وقتی به یاد   حضرت محمد (ص) که   در راه رسالتش  سختی های زیادی را تحمل کردند  افتادم   از خودم خجالت کشیدم  ،  چطور من میتونم  به معلم بودن خودم بنازم   .

مگه بچه ها چی روی ماشین من نوشته بودن که من می خواستم تلافی کنم  ، یک بار دیگه نگاهم  به خط خطی های روی ماشین افتاد این بار به جز مهر و محبت بچه ها چیز دیگه ای ندیدم .  انگار اونا با نوک انگشتشون   لطیف ترین لحظه زندگی شغلی منو نقاشی کرده بودند .

 



نویسنده: مجید | چهارشنبه 86 فروردین 29 ساعت 10:45 عصر |

 

و خدای خرسند بود

                          به خلق برترین مخلوق خویش 

                                                                                و

اینک من ..

                غرقم در نجوای زیباترین ترانه هستی ...محمد (ص)

                نامی به روانی آبشارهائی که بر حوض کوثر می ریزد

                                               و

                به شیرینی انگبین و شیر که در نهر های بهشت جاریست 

 عاشقانه ترین داستان عشق

                   سلام بر او و خاندانش

 



نویسنده: مجید | یکشنبه 86 فروردین 26 ساعت 11:24 عصر |

 



نویسنده: مجید | چهارشنبه 86 فروردین 22 ساعت 10:41 عصر |

در قرآن مجید، به نقش اخلاق پیامبر (ص) درپیشرفت اسلام و جذب ‏دل‏ها تصریح شده است، آن جا که مى‏خوانیم: «فبما رحمة من الله‏لنت لهم و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهم‏و استغفر لهم و شاورهم فى الامر; اى رسول ما! به خاطر لطف ورحمتى که از جانب خدا، شامل حال تو شده، با مردم مهربان‏گشته‏اى، و اگر خشن و سنگدل بودى، مردم از دور تو پراکنده‏مى‏شدند، پس آن‏ها را ببخش، و براى آن‏ها طلب آمرزش کن، و درکارها با آن‏ها مشورت فرما.»

ازاین آیه استفاده مى‏شود که : 1- نرمش و اخلاق نیک، یک هدیه الهى است، کسانى که نرمش ندارند،از این موهبت الهى محرومند; 2- افراد سنگ‏دل و سخت‏گیر نمى‏توانند مردم‏دارى کنند، و به جذب‏نیروهاى انسانى بپردازند; 3- رهبرى و مدیریت صحیح با جذب و عطوفت همراه است; 4- باید دست‏شکست‏خوردگان در جنگ و گنهکاران شرمنده را گرفت وجذب کرد (با توجه به این که شان نزول آیه مذکور در موردندامت فراریان مسلمان در جنگ احد نازل شده است); 5- مشورت با مردم از خصلت‏هاى نیک و پیوند دهنده است که موجب‏انسجام مى‏گردد.

پیامبر اسلام (ص) علاوه بر این که ارزش‏هاى اخلاقى را بسیار ارج‏مى‏نهاد، خود در سیره عملى‏اش مجسمه فضایل اخلاقى و ارزش‏هاى والاى‏انسانى بود، او در همه ابعاد زندگى با چهره‏اى شادان و کلامى‏دلاویز با حوادث برخورد مى‏کرد.

به عنوان مثال، درتاریخ آمده‏است:در سال نهم هجرت هنگامى که قبیله سرکش طى بر اثر حمله‏قهرمانانه سپاه اسلام شکست ‏خوردند، عدى بن حاتم که از سرشناسان‏این قبیله بود به شام گریخت، ولى خواهر او که «سفانه‏» نام‏داشت‏ به اسارت سپاه اسلام درآمد.

سفانه را همراه سایر اسیران به مدینه آوردند و آنان را درنزدیک مسجد در خانه‏اى جاى دادند، روزى رسول خدا (ص) از آن‏اسیران دیدن کرد، سفانه از موقعیت استفاده کرده و گفت: «یا محمد هلک الوالد و غاب الوافد فان رایت ان تخلى عنى، و لا تشمت ‏بى احیاء العرب، فان ابى کان یفک العانى، و یحفظ الجار، و یطعم‏الطعام، و یفشى السلام، و یعین على نوائب الدهر;

اى محمد!پدرم (حاتم) از دنیا رفت، و نگهبان و سرپرستم (عدى) ناپدید شدو فرار کرد، اگر صلاح بدانى مرا آزاد کن، و شماتت و بدگویى‏قبیله‏هاى عرب‏ها را از من دور ساز، همانا پدرم (حاتم) بردگان‏را آزاد مى‏ساخت، از همسایگان نگهبانى مى‏نمود، و به مردم غذامى‏رسانید، و آشکارا سلام مى‏کرد، و در حوادث تلخ روزگار، مردم‏را یارى مى‏نمود.»

پیامبر اکرم (ص) که به ارزش‏هاى اخلاقى، احترام شایان مى‏نمود، به‏سفانه فرمود: «یا جاریة هذه صفة المؤمنین حقا، لو کان ابوک مسلما لترحمناعلیه; اى دختر! این ویژگى‏هایى که برشمردى، از صفات مؤمنان‏راستین است، اگر پدرت مسلمان بود، ما او را مورد لطف و رحمت‏قرار مى‏دادیم.» آنگاه پیامبر (ص) به مسؤولین امر فرمود:«خلوا عنها فان اباها کان یحب مکارم الاخلاق; این دختر را به‏پاس احترامى که پدرش به ارزش‏هاى اخلاقى مى‏نمود، آزاد سازید.».


آن گاه پیامبر (ص) لباس نو به او پوشانید، و هزینه سفر به شام‏را در اختیار او گذاشت، و او را همراه افراد مورد اطمینان به‏شام نزد برادرش رهسپار کرد.


برگرفته از سایت منادی                                      

 

 



نویسنده: مجید | چهارشنبه 86 فروردین 22 ساعت 10:20 عصر |
   1   2   3      >
: جستجو